چقدر حرفهایی که نگفته ام درد می کند…

(1)
گریه نکن
طعم لب و باران
طعم خوبی نیست
بگذار در ادامه ی چشمهای تو
بوسه ای متولد بشود
تا به تبسم برسد
دلخوری های من و تو ….
(2)
پنجره ها را باد
به آغوش هم می کشد
انگار رفته ای
و اشک ها
بیهوده در هاون ماندنت می کوبند …
(3)
در و پنجره ی تاریخ را به هم می کوبم !
…من پای همین پنجره ها پیر شدم .
پای همین بسته ماندن ها…
آنقدر بر دهانم زده اند
حرفهایم همه کبود شدند
و چقدر حرفهایی که نگفته ام درد می کند…
من کوچک مانده ام
وَ برای بزرگ شدنم
هیچ فصلی پا پیش نمی گذارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *