از پشتِ استکان های چای و چادر…

(1)
تو سرد شده ای
این را دستهایت با من در میان گذاشت !
دُرست مثل همین لحظه ها
مثل همین شیشه هایی که از شرمِ سرما
عرق کرده اند
تو خاموش شده ای
وَ من بیهوده در خاکسترِ خاطرات می دَمَم
می دانم شعله ای نمی روید
تو سرد شده ای
وَ دیگر گرم نخواهی شد …
(2)
از لابه لای سیمِ واژه ها
صدایم کن !
گوش هایم پُر از صدای زنگهای نخورده است ….
(3)
قلب من
عاشقی کن
گناهش گردن من …
(4)
از پشتِ استکان های چای و چادر
کسی بغض مرا باور نکرد
بحرانِ «بله » بود و احترامِ بزرگترها …
متنِ پیوندِ ما را کسی زار می زد
وَ دیگران بی موقع هلهله می کردند
نقل و نبات بود و
ناله ای که هرگز شنیده نشد …
(5)
چشمهایم را می بندم
عطرِ تنت را
در شیشه ی ذهنم می ریزم …
(6)
چه کسی می گوید
با یک گُل
بهار نمی شود
تو آمده ای
وَبهار
در تمام جان ِ من گُل کرده است …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *