خالی ام از شعر

خالی ام از شعر امّا بی قرارِ گفتنم
دردِ نا معلومم و در مرز یک آشفتنم
مانده ام در این غریبی ، بی عبوری ، بی کسی
زخمهای تازه ای می ریزد از پیراهنم
سرد و ساکت ، مثل یک دیوانه تنها مانده ام
وحشتِ وا ماندن از خود پیله کرده بر تنم
خسته ام من ، طفل صبرم بیقراری می کند
بسته ام بار سفر در امتدادِ رفتنم
گر چه بیداری کنون بازار کم دارد ولی
خوب می دانم که من هم در مسیرِ خفتنم
گریه هایم ته کشید و خواستم حرفی زنم
لکنتی پیچیده شد بر دست و پای گفتنم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *