سهم من…

از تمام ِ زندگی سهم ِمرا انکار کرد
آه ِسردی شد هوایِ سینه ام را تار کرد
سقفِ چشمانم که من از خشتِ گریه ساختم
رفتنش طوفان شد و بر گونه ام آوار کرد
من زلالِِ اشکِ خود را هدیه اش بردم ولی
اشکهایم را به دستش بسته و افسار کرد
آن زمانی که غذایِ ِ واژه ها کمیاب بود
بسته بسته حرفها را در دلش انبار کرد
سالها با تکّه ای نا مهربانی روزه بود
بارِ دیگر با اذانِ گریه ام افطار کرد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *