(1)
یلداهای زیادیست رفته ای
وَ شب های من همیشه
کارشان به یلدا می کشد
بی آنکه کسی دورِ هم جمع شود ….
(2)
زمستان است و
بادهای دوره گرد
به حراج گذاشته اند
آخرین برگهای مرا …
آنقَدَر مرگ را زندگی کرده ام
که بوی کفن می دهد
پیراهنم …
مردم به تماشای ریختنم آمده اند
وَ از سنگِ حضورم لگد کنان عبور می کنند …
زندگی دامنش را از غبارِ« من »می تکاند
وَ عطرهای کافوری ام
دوامی ندارد …
به قلّه ی زوال رسیده ام
مرگ دست های مرا بالا می بَرَد
وَآب از آبِ زندگی تکان نمی خورَد …
شب زوزه کنان بردنم را به در و دیوارِ شهر می کوبد
وَ هیچ پنجره ای
برای ماندنم
باز نمی شود
فاتحه ام خوانده است ،،،
باید بروم….