من در آستانه ی« قلم» شدنم….

(1)
وَ ناگهان
مرگ می آید
زندگیِ نکرده ات را
مثل سیگاری بر لب
حلقه حلقه
دود می کند
وَ آب از آب ِ زندگی
تکان نمی خورد …

(2)
زمستان است و
چشم کوچه از انتظارت ، سپید …
پرنده ی مهاجرم !
بگو با کدام برف
می نشینی
بر شاخسار تنهایی ام ؟!
دلواپس سرما نباش
اینجا از هیزم دل
آتشی
روشن
کرده ام ….

(3)
خاموش کن
چشم های روشنت را
برقِ چشم های تو که برود
شهر هم
به خوابی آرام
فرو می رود …

(4)
هر شب
پشت پلک های من
خوابت می برد…
وَ من اینگونه تا صبح
با رؤیای تو
بیدار می مانم …

(5)
بالشم را که می تکانم
گرد و خاک گریه بلند می شود
گوش بالش هم
از شنیدن گریه های من پر است
رها کرده اند مرا
«همه» ای که
هیچ کسم نبودند هرگز….

(6)
مرد
با تنی سرد
جمع کرده بود خودش را
در کارتنی زرد
دیگر از تنهایی و درد
نمی ترسید
با چشمانی باز
خوابیده بود ….!

(7)
شاخه هایم را بتکان
نه برگی مانده
نه آشیانه ی مرغی!
من در آستانه ی« قلم» شدنم….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *