بیا چشمی به خواب بزنیم…

(1)
ابرهایِ آبستنِ« گفتنم »
در موعدی معلوم
کودکانِ خیس حرف ها را
به دنیا می آورند
شرشر صداهای من در گودگاهِ گلو
مرداب را متولّد نخواهد کرد …
ناودانی از تنفّس برای من بس است
تا قطره قطره رها کنم
فرزندانِ نورسیده ی اندیشه را
دست هایت را برندار
من با دهان بسته نیز
با تو
سخن خواهم گفت….

(2)
واژه واژه سنگ
از سنگر سرخ لبهایت
پرتاب می کنی
نمی شکنم
آن مینای شیشه ای
روزهای زیادیست
سنگی شده است …..

(3)
جنس من
از شیشه بود و
تاریخ
با سنگ تحقیرش شکست
من حالا
بند زده ام به احساسم
میل خسته ی برخاستن را….

(4)
تمام لب های من
برای سرودنت
کبوتر می شود
و دانه دانه حرفهایی که نگفته ای را
از نگاهت بر می چیند ….

(5)
دیر وقت است
بیا چشمی به خواب بزنیم
تنها خواب ،
خواب می کند
همه ی آن خوابهای شیرین را ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *