روسری

(1)
تو را امشب
با آب چشم و
خاطراتی که خاک می خورَد
وَ دستهایی که عاشق است
می سازم…
باد می آید!
رؤیای سفالی ام
تََرَک می خورد ….

(2)
جعبه جعبه
میوه های گناه
بر دوشِ خسته ام لک زده است!
انگار اَشرفِ اشیاء شده ام …
پُر از حجمِ تاریک ِ هیچ !
باورهای کاغذی ام تا می خوَرد
وَ من افقی قد می کشم …

(3)
«روسری» یی سیاه
در لیزی ِ باورم
به عقب ها سُر می خورد
وحشتی نیست
تارهای سُستِ زیبایی ام
سالهاست
از ریشه اش دور شده ست …

(4)
عابرِ باران
با چترِ ابری رنگ ِ خود
دست هایش را –
در جیبِ چشمهای من
گرم می کند….

(5)
من شعر می پزم ،
دانه های گریه را پاک می کنم ،
گَرد می گیرم از خستگی ام….
هِی تو را جارو می زنم از زندگی ام
تو اما
سخت –
چسبیده ای به پُرزهای فرش …
نمی رَوی ….
ظرفهای نَشُسته ی فکرم مانده هنوز!
لباس های تنهایی ام چِرک ….
سفره ی بی رنگِ تکرارمان پهن…
زمان در ما پیر می شود !
تو نمی رَوی …
وَ تمامِ غذاهایمان
بی عشق
سِرو می شود…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *