غزل در ادامه ی تو سپید می شود…

(1) هوای تو که به سرم می زند حوّا می شوم پر از تسخیر تو … این میوه ها که جواب نمی دهند ! راه فریب تو بسته است،،، انگار آدم نشده ای هنوز…! (2) غزل در ادامه ی تو سپید می شود… سیاه هم که می گویم ، باز سپید می شود آزادانه در…Continue reading غزل در ادامه ی تو سپید می شود…

چقدر حرفهایی که نگفته ام درد می کند…

(1) گریه نکن طعم لب و باران طعم خوبی نیست بگذار در ادامه ی چشمهای تو بوسه ای متولد بشود تا به تبسم برسد دلخوری های من و تو …. (2) پنجره ها را باد به آغوش هم می کشد انگار رفته ای و اشک ها بیهوده در هاون ماندنت می کوبند … (3) در…Continue reading چقدر حرفهایی که نگفته ام درد می کند…

آه ای آب …

(1) آب ، آب از سرش گذشته بود ! وَآتش با دندانهایی زرد ،،، می خندید ! زیر بارِ شرم و شعله قامتِ سرخ خیمه ها خم شده بود از رگِ مظلومیت خون بیرون می جهید و َعدالت را حنجره ای کوچک با لهجه ا ی خونین تکلّم می کرد ظلم بی آب و آفتاب…Continue reading آه ای آب …

آیینه ها انگار نفرین مرا تابانده اند …

(1) من طراوتِ نسلِ تازه ی یک «زن » می شوم و غبارِ قطورِ زنانگی ام را می تکانم ،،، من زنی دوباره می شوم روسری خسته ام را تا شقیقه ها باز می گذارم … هوا می آید من زیبا شده ام وَ خدا هم در من تازه می شود گیسوانِ نمور و پنهانم…Continue reading آیینه ها انگار نفرین مرا تابانده اند …

از پشتِ استکان های چای و چادر…

(1) تو سرد شده ای این را دستهایت با من در میان گذاشت ! دُرست مثل همین لحظه ها مثل همین شیشه هایی که از شرمِ سرما عرق کرده اند تو خاموش شده ای وَ من بیهوده در خاکسترِ خاطرات می دَمَم می دانم شعله ای نمی روید تو سرد شده ای وَ دیگر گرم…Continue reading از پشتِ استکان های چای و چادر…

باید ستاره ای روشن کنم !

(1) برای ایستادنِ من هزاران زن زمین خوردند وَ هزاران زبان زنده به گور شدند در گورِ دهان … (2) «حق» های کاغذی ام را -تاریخ در جیب هایی تاریک مچاله کرده و من سالهاست در سنگر شعر پناه گرفته ام … (3) دستهایم کوتاه اما پاهای تازه ای در من به راه افتاده است…Continue reading باید ستاره ای روشن کنم !

بیا چشمی به خواب بزنیم…

(1) ابرهایِ آبستنِ« گفتنم » در موعدی معلوم کودکانِ خیس حرف ها را به دنیا می آورند شرشر صداهای من در گودگاهِ گلو مرداب را متولّد نخواهد کرد … ناودانی از تنفّس برای من بس است تا قطره قطره رها کنم فرزندانِ نورسیده ی اندیشه را دست هایت را برندار من با دهان بسته نیز…Continue reading بیا چشمی به خواب بزنیم…

بیا…

(1) این چشم ها که با گریه گره خورده اند به دستِ آمدنِ تو فقط باز می شوند بیا که چشمهای خسته ام را به پنجره ی آمدنت دخیل بسته ام… (2) بادها پیراهنم را پر کره اند سَرم را ، هم ! باید پیراهن و پندارم را عوض کنم …

بیراهه بود همه ی راه …

بیراهه بود همه ی راه – وَ بهار تصویرِ آرامِ یک خواب بود که تعبیر می شد به خواب ! بی گناه سی زمستان را لرزیدم از گناه پیراهنم پاره پاره از آبرو اندیشه ام را باد پر کرده بود و فکر مرا به گناه می انداخت ! … رکوعم روحِ خسته ی تا خورده…Continue reading بیراهه بود همه ی راه …