خالی ام از شعر

خالی ام از شعر امّا بی قرارِ گفتنم دردِ نا معلومم و در مرز یک آشفتنم مانده ام در این غریبی ، بی عبوری ، بی کسی زخمهای تازه ای می ریزد از پیراهنم سرد و ساکت ، مثل یک دیوانه تنها مانده ام وحشتِ وا ماندن از خود پیله کرده بر تنم خسته ام…Continue reading خالی ام از شعر

دخترم !

دخترم ! بگذار شکوفه های شعر من در باغ ِ نگاهِ تو شکوفا شوَد وَ نسیمی که از شمال ِخنده های تو می وزد خوشه های تنهایی ِام را برقصاند… چشمانت را به سمت آسمان ابری نکن ! شعر ِمن بی آب و باران هم سبز می شود … چشمهایت را با رود در میان…Continue reading دخترم !

دست شعرهای مرا باز بگذار…

(1) زیر زخمهای کبودم زبانی ست سرخ که با لهجه ی رایج درد سخن می گوید…. به لکنت نمی افتد هر چند آزادی را جوهر تمام کرده است… زبان من در زندان هایی که حصارش به بلندای نگفتن است حبس خود را کشیده است … می دانم دهان که باز کنم زخم های کهنه هم…Continue reading دست شعرهای مرا باز بگذار…

دو سپید کوتاه

(1) از تمامِ چراغهای قرمز عبور کن ! اینجا رنگها به هم ریخته اند اینجا سبز یعنی توقف ! اینجا همه ی خیابان ها دود کرده اند و مثل همیشه سیاهی بالاترین رنگ است …. (2) زبان که به لکنت افتاد حرفها قطره قطره از چشمهایم روان شد یک خط گریه کافی بود تا بنویسم…Continue reading دو سپید کوتاه

دوبیتی ها

(1) برایت یک سبد احساس دارم کنارش یک دلی حسّاس دارم اگرچه دوستت می دارم امّا کمی در گفتنش وسواس دارم (2) هوای شهر احساست چه سرد است در آنجا هر بهارش رنگ زرد است بلور خاطراتم را شکستی کجا گفتند این رفتار مرد است (3) خزانِ خسته ای همراه دارم زمستانِ بدی در راه…Continue reading دوبیتی ها

دوستانه بگویم…

(1) کلاهِ خودت را قاضی که نه وکیل کن تا دفاع کند از تو در برابر ِ همه ی آنها که کلاه سرشان گذاشته ای … (2) دوستانه بگویم؛ روزهای زیادیست دشمن شده ای ! وَ خنجر از پشت که نه به چشم می زنی … این ماری که در چشم های تو می بینم…Continue reading دوستانه بگویم…

روسری

(1) تو را امشب با آب چشم و خاطراتی که خاک می خورَد وَ دستهایی که عاشق است می سازم… باد می آید! رؤیای سفالی ام تََرَک می خورد …. (2) جعبه جعبه میوه های گناه بر دوشِ خسته ام لک زده است! انگار اَشرفِ اشیاء شده ام … پُر از حجمِ تاریک ِ هیچ…Continue reading روسری

زمستان

(1) یلداهای زیادیست رفته ای وَ شب های من همیشه کارشان به یلدا می کشد بی آنکه کسی دورِ هم جمع شود …. (2) زمستان است و بادهای دوره گرد به حراج گذاشته اند آخرین برگهای مرا … آنقَدَر مرگ را زندگی کرده ام که بوی کفن می دهد پیراهنم … مردم به تماشای ریختنم…Continue reading زمستان

سهم من…

از تمام ِ زندگی سهم ِمرا انکار کرد آه ِسردی شد هوایِ سینه ام را تار کرد سقفِ چشمانم که من از خشتِ گریه ساختم رفتنش طوفان شد و بر گونه ام آوار کرد من زلالِِ اشکِ خود را هدیه اش بردم ولی اشکهایم را به دستش بسته و افسار کرد آن زمانی که غذایِ…Continue reading سهم من…